کتاب عشق در زمان وبا
کتاب عشق در زمان وبا
هر دو نزدیک به هم روی نیمکت نشسته بودند، درباره خودشان صحبت میکردند، درباره زندگی خودشان قبل از ملاقات روی تراموای قاطرکش که خدا میدانست در چه زمانی بود. زندگی آنها در دو اتاق مجاور به هم سپری میشد و هرگز تا آن موقع حرفی بجز مسائل اداری به هم نزده بودند. همانطور که با هم حرف میزدند، زن دستش را گرفت، کف آن را بوسید و گفت: «مواظب رفتارت باش. از مدتها پیش درک کردهام که تو مردی نیستی که در جستجویش هستم.»
وقتی بسیار جوان بود، مردی بسیار نیرومند و ماهر که هرگز موفق نشد چهرهاش را ببیند، ناگهان او را روی صخرهها زمین زده بود و طعم عشق را به او چشانده بود. مدتی بعد مجروح بر روی صخرهها افتاده بود و دلش میخواست آن مرد تا ابد کنارش بماند. میخواست در آغوش او از عشق بمیرد. چهره او را ندیده بود، صدایش را هم نشنیده بود، ولی حاضر بود قسم بخورد که بین هزاران مرد میتواند او را بشناسد، از روی اندامش، سنگینیاش و مهارتش در عشقبازی. از آن به بعد به هر کسی که حاضر میشد درددلش را گوش کند، میگفت: «اگر اتفاقا از مردی تنومند و درشتهیکل، همان که به یک دختر بیچاره سیاهپوست در خیابان مغروقین در تاریخ پانزده ماه اکتبر در حدود ساعت یازده و نیم شب تجاوز کرد، خبری به دست آوردید به او اطلاع دهید که در انتظارش هستم. نشانی مرا به او بدهید.»