کتاب عسل و حنظل
کتاب عسل و حنظل
با این همه، زندگی بدون شوهرم در تصورم نمیگنجد. میخواستم دوستش باشم، اما دوستی سرش نمیشود. عشق؟ آه، داستانی قدیمی است. نمیدانم چقدر طول کشید. یک سال؟ دو سال؟ یادم نیست. به یک باره تمام شد. یک شب، از اداره که برگشت پیژامهاش را پوشید و بعد رفت توی هال و روی تشکی خوابید. فکر کردم مریض است و نمیخواهد مزاحم خوابم شود. آن موقع سریع و خوب میخوابیدم. او همیشه پیچیدهتر بود. اول میخواند، بعد موسیقی گوش میداد، چراغ را خاموش میکرد و منتظر خواب میشد. گاهی تمام شب بیدار بود. به من میگفت: «ساعتها منتظر قطاری میشم که نمیآد یا اینکه ایستگاهو اشتباه میگیره.» این داستان قطار اعصابم را خرد کرد. اینجا خیلی کم پیش میآید که قطارها سروقت بیایند.
صفحه ۳۲
مروری بر کتاب عسل و حنظل را در وبلاگ آوانگارد بخوانید.