کتاب طوفان در مرداب
کتاب طوفان در مرداب
1 عدد
با آنکه نزدیک به دو ساعت از نیمه شب میگذشت، کلیسای سن جاکومو هنوز باز بود. جوزپه تریاکا، کارگر جوان طلاکاری که محل کارش را ترک میکرد، با دیدن در باز کلیسا به فکر افتاد که به اعترافخانه برود و خود را از باری که از چند روز پیش بر ذهنش سنگینی میکرد خلاص کند. از طرفی، عید پاک نزدیک میشد و از واجبات بود که هر مؤمنی دست کم به این مناسبت آداب اعتراف و عشاء را به جا بیاورد. و تریاکا خودش را در توطئهای درگیر میدید که نمیتوانست بد و خوب آن را از هم باز شناسد.
تقریباً در همان هنگام، سرجوخه کارلو شلانر - از هنگ خارجی - در وضع روحی مشابهی بود و نسبت به ارتش همان چیزی را حس میکرد که جوزپه تریاکا به کلیسا حس کرده بود.
در نتیجه، در همان هنگام که کشیش پیتزی کارگر طلاکار را به کاخ سلطنتی میبرد، سرتیپ یاوک هم به کاخ میرفت و سرجوخهای را همراه داشت.
صفحه ۱۵۰