کتاب شهری بر لبه آسمان
کتاب شهری بر لبه آسمان
جهان در کنج اتاق، در حالی که فقط یک تکهپارچه بین او و قاتلان فاصله انداخته بود، از وحشت، نفسش درنمیآمد. با خودش گفت:« پس، الآن وقتشه. زندگیام اینجا به آخر میرسه.» با کلی دروغ و نیرنگ خودش را تا اینجا رسانده بود. عجیب آنکه بی هیچ اندوهی، به فانوسی فکر کرد که کنار دیوار باغ جا گذاشته بود و حالا داشت در وزش باد سوسو مسزد. وقتی به فیل و استادش اندیشید، اشک در چشمهایش حلقه زد. حالا، حتماً هردوشان در خوابی معصومانه بودند. بعد، ذهنش پر کشید بهسوی زنی که عاشقش بود. در حالی که آن زن و دیگران در امن و امان، داخل بسترهایشان خوابیده بودند، او بهخاطر حضور داشتن در مکانی ممنوعه و دیدن صحنهای ممنوعه، کشته میشد. همهاش بهخاطر کنجکاوی-این حس کنجکاوی افسارگسیخته و بیشرمانه که در تمام عمر، غیر از دردسر چیزی برایش نداشت. توی دل، فحش نثار خودش کرد. احتمالاً با خطی خوانا، روی سنگ قبرش مینوشتد:
اینجا مردی خفته است که فضولیاش کار دستش داد: یک فیلبان و یک شاگرد معمار. برای آمرزش روح جاهلش دعا کنید.
و افسوس که هیچ کس نبود که خط آخر قبرنبشته را اجرا کند.
صفحه 17