کتاب شب پیشگویی
کتاب شب پیشگویی
مدتها بیمار بودم . وقتی هنگام ترک بیمارستان فرا رسید، به زحمت راه میرفتم و به دشواری به خاطر میآوردم که چه کسی باید باشم. دکتر گفت اگر سخت بکوشی، تا سه چهار ماه دیگر مثل سابقت میشوی. حرفش را باور نکردم، اما به توصیهاش عمل کردم. همه خیال میکردند میمیرم ، اما برخلاف آن پیشبینیها زنده مانده بودم، تنها گزینهام این بود که چنان زندگی کنم که گویا آیندهای دارم. با پیاده رویهای کوتاه آغاز کردم. ابتدا تا سر خیابان میرفتم و برمیگشتم. فقط. سی و چهار سال داشتم، اما بیماری مرا پیر کرده بود؛ شده بودم یکی از آن پیر و پاتالهای نیمه فلج که ناچارند پیش از گام برداشتن به پاهایشان نگاه کنند تا بدانند کدام به کدام است. علی رغم آهستگی قدمهایم، راه رفتن سبكی عجيب و پربادی در مغزم ایجاد میکرد که نشانهها را در هم میریخت و سیمهایم را قاتی میکرد.
صفحه ۷