کتاب شب های چهارشنبه
کتاب شب های چهارشنبه
روی دستهایت نگاه میکنی؟ خُب، باشد. نبض این دستهای کشیده و رنگپریده حتی با آن رگها هنوز میزند و چه تند هم میزند. چشمهایت نگران در چشمخانه میگردند. میپرسم: برای همیشه رفت؟ سکوت میکنی و بعد به ناچار سر تکان میدهی. میگویم: میدانم. و میدانم چرا این پیراهن را به تن کردهای؛ پیراهن بلند مشکی که آن چشمهای طوسی را طوسیتر میکند و انبوه موهای جوگندمی را. خواستنی شدهای. شانه نینداز، راست میگویم. نگاه سردت به جلو خیره شده. مطمئنم موجهای آرام دریا را نمیبینی و فشار بند کفشهای پاشنه بلندت را که به سختی روی شنهای ساحل قرار میگیرند، حس نمیکنی. حتی شاید تا به حال زیر قوزک پای راستت هم یک تاول زده باشد، روی تاولهای خشکشدهی قبلی. راحت باش، راحت تکیه کن و به این فکر نکن که ای کاش یکی از این تاولها غدهای میشد و غده بزرگ و بزرگتر میشد و تو را خیلی زود از پا درمیآورد؛ درست مثل پسر دهسالهات.
صفحه 48