کتاب سگ
کتاب سگ
2 عدد
میراندا تعارفش کرد که وارد شود و او وارد شد. یکی از صندلیهای دستهدار بلندپشتی را که نیمدایرهوار دور بخاری سالن چیده شده بود به او نشان داد که بنشیند. پیرمرد خودآرا خاضعانه پیش آمد. نگاه جویایش اطراف را ارزیابی میکرد و با صدایی خفه از میراندا تشکر کرد، با لحنی که گفتی درِ زیارتگاهی را به رویش گشودهاند که س زاوارش نبوده است.
- «پدر شما مرد بینظیری بود... واقعا استثنایی. من به عمرم آدمی به انسانیت و پاکی و تیزبینی و مردم شناسی او ندیدهام. با چه محبتی با بدبختیها و دردهای مردم آشنا بود! و به همه کمک میکرد. همه چیز را به چشم بصیرت میدید و هیچ احتیاجی به توضیح نداشت. خدا مهربانی و توانایی همدردی عجیبی به او بخشیده بود.»
میراندا و من با تعجب به هم نگاه کردیم. اگر میخواستیم از خوبیهای ساموئل هیمن تعریف کنیم حتما از این صفات حرفی نمیزدیم. چون به عقیده ما این حرفها بیشتر رنگ تعارف داشت.
مرد مهمان از میراندا پرسید: «پردتان هیچ از من به شما حرفی نزده بود؟»
میراندا در خزانه حافظهاش به جستوجو رفت و این جستوجو به صورت شکلکی در چهرهاش نمایان شد. گفت: «نه!»
صفحه 27