کتاب سورمه سرا
کتاب سورمه سرا
عزیز ایستاده و نگاهم میکند. سنگینی نگاهش من را به خودم میآورد، معذب میشوم. «چرا فکر میکنی مرده اگه زیر خاک آب ببینه جوونه میزنه و میاد بیرون؟» میخندد، چند قدم جلو میآید و مینشیند. نشیمنگاهش را میگذارد توی گودی که نشستن دفعه قبلش ایجاد کرده بود. میگوید: «خاک مادرهف همه چیز از دل خاک میاد بیرون. آب هم پدره، خاکی که آب ببینه آبستن میشه، هرچی تو دلش باشه میشه نطفه، جوونه میزنه و از خاک سر میکشه بیرون، میخواد ترب باشه، میخواد آدم باشه، هرچی باشه از دل خاک میکشه بیرون.» نگاهش میکنم، حرفم را توی دهان میچرخانم، مزه میکنم و میگویم: «قبل از اینکه بیای اشرف رو دیدم. از دل خاک جوونه زده بود و کشیده بود بیرون، شبیه یه درخت از میون قبرش شکفته بود.» میخندد، اول بیصدا اما کمکم صدای خندهاش بلند میشود.
صفحه 74