کتاب سطوح زندگی
کتاب سطوح زندگی
و تو هرگز نمیتوانی خودت را برای واقعیت تازهآی که در آن غوطهور شدهای آماده کنی. کسی را میشناسم که فکر میکرد، یا امیدوار بود، که بتواند. شوهرش سرطان داشت و مدتها بود با مرگ دست و پنجه نرم میکرد؛ زن که میخواست واقعبین باشد پیشاپیش فهرستی برای مطالعه جست و متنهای ادبی مرتبط با سوگواری را گردآوری کرد؛ اما وقتی آن لحظه فرا رسید هیچ فرقی به حالش نکرد. «آن لحظه»: احساس آن ماههای متمادیای که در بررسی دقیقتر مشخص میشود که فقط روزهای متمادی بودهاند.
سالهای سال، گاهوبیگاه یاد روایتی میافتادم که زن داستاننویسی در مورد مرگ شوهرش نقل کرده بود. خودش اقرار میکرد که در میان اندوه، صدای درونی ملایمی حقیقت را زمزمه میکرد: «من آزادم.» وقتی زمان خودم فرا رسید این روایت را به خاطر آوردم، از آن نجوای درونی میترسیدم، شبیه خیانت بود؛ اما چنین صدایی، چنین کلماتی، نشنیدم. هیچ اندوهی ماهیت اندوه دیگر را روشن نمیکند.
صفحه 46