کتاب زوربای یونانی
کتاب زوربای یونانی
خوابم برد. وقتی بیدار شدم زوربا رفته بود. هوا سرد بود و من هیچ میل نداشتم برخیزم. به طرف قفسه کوچکی که بالای سرم بود دست دراز کردم و کتابی را که دوست داشتم و با خود آورده بودم برداشتم: اشعار مالارمه بود. از یک جای اتفاقی آهسته شروع به خواندن کردم، کتاب را بستم، باز ان را گشودم و آخر پرتش کردم. آن روز برای نخستین بار در عمرم این شعرها به نظرم خشک و بی بو و بی مزه و عاری از جوهر انسانی آمد. کلماتی بودند بی رنگ و تو خالی و پا در هوا، به منزله آب مقطری کاملاًً صاف و بدون میکروب، لیکن فاقد ماده غذایی، یعنی بی جان.
صفحه 196