کتاب زنگبار یا دلیل آخر
کتاب زنگبار یا دلیل آخر
پسر
پسر زیر درخت بید کنار ساحل نشسته، با خود میگفت فرار در خشکی هم فایدهای ندارد. هکلبری فین میتوانست راهش را انتخاب کند؛ یا بزند به جنگلهای بزرگ و دام بگذارد و با شکار شکم خودش را سیر کند، یا روی میسیسیپی راه بیفتد. او میسیسیپی را انتخاب کرد، گرچه از زندگی در جنگل هم عاجز نبود. اما اینجا، هر قدر هم که دور بروی، جنگل بزرگی پیدا نمیکنی که بتوانی خودت را در آن گم و گور کنی. اینجا همهاش شهر است و ده و مزرعه و مرتع. هر قدر هم که جلو بروی، جنگلی که جنگل باشد پیدا نمیکنی. بعد با خود گفت اما اینها همه حرف است، من که دیگر بچه نیستم. از عید پاک دیگر مدرسه هم نمیروم. قصههای غرب وحشی و این حرفها را هم قبول ندارم. اما قضیهی هکلبری فین از اینجور قصهها نیست و آدم باید هر جور شده راه او را برود. آدم از اینجا باید دل بکند. آدم به سه دلیل باید خودش را از رِریک خلاص کند. اول برای اینکه در رِریک هیچ خبری نیست؛ در رِریک راستیراستی هیچوقت خبری نمیشود. برگهای خزانزدهی سرنیزهگونِ بید را تماشا میکرد که به کندی با آب دور میشدند و با خود میگفت اینجا هیچوقت برای من هیچ اتفاقی نمیافتد.
صفحه ۱۴