کتاب زندگی آسان است نگران نباش
کتاب زندگی آسان است نگران نباش
جستوخیزکنان و خندان به بار رسیدیم. وقتی وارد آنجا شدیم، بیاختیار بلند فکر کردم: «چقدر آدم اینجا حالش خوبه!»
جودیت گفت: «میدونستم که برمیگردی.»
کافهچی از پشت پیشخان به ما اشاره کرد. اگرچه جلو پیشخان جا نبود، به طرفش رفتیم. در چند لحظه و در سه حرکت برایمان جا باز شد؛ او از دو مشتری خواست چهارپایههایشان را برای ما خالی کنند. بدون اینکه از ما بپرسد، جلوی هر کداممان یک لیوان آبجوی گینس گذاشت. فضای شنبه شبها در کافه برقرار بود و کنسرتی آنجا برگزار میشد. گروه موسیقی همه آهنگها را پشتسر هم اجرا میکرد. ما به بقیه مشتریها پیوستیم تا با صدای بلند آواز بخوانیم. دوباره در فضایی قرار گرفته بودم که آن را بسیار دوست داشتم و البته سال گذشته به اندازه کافی از آن استفاده نکرده بودم...
جودیت ناگهان گفت: «من یه چیز خیلی خیلی مهمی باید ازت بپرسم.»
«بپرس.»
«فلیکس هنوز از زنها خوشش نمیآد؟»
صفحه 140