کتاب زنده بگور
کتاب زنده بگور
از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشکافت، افکار او شوریده و پریشان بود. دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که به سنگ خورد سرش را بلند کرد به او نگاه کرد. مثل چیزی که ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین. او به زحمت خم شد در روشنایی مهتاب نگاه آنها به هم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شدف حس کرد که ای ننخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده که هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله، وا زده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند.
صفحه 58