کتاب روزگاری جنگی در گرفت
کتاب روزگاری جنگی در گرفت
یک پاسگاه آفریقای شمالی، (از راه لندن)، ۲۶ اوت ۱۹۴۳. ساعت نه صبح. حرفش هست که برای آفریقا پذیرفته شدهای. پیش افسر ادارة حمل ونقل میروی. میپرسد:
- میتونی امشب بری؟ بار و بنهات ساعت سه اینجا باشه. ساعت هفت و نیم به فلان و بهمان نشانی خودتو معرفی کن. دیر نکنیها؟
اکنون نزدیک ظهر است. آدم وقتی میخواهد قارهاش را عوض کند هزار کار لازم پیش میآید. ساکی را میبندی. چیزهای دیگری را که با خودت نمیبری، جایی انبار میکنی. لباسهای گرم و کاغذ و کتابها. به آنها که قرار ملاقات داشتی خبر میدهی و قرار را به هم میزنی.
ساعت هفت و نیم به نشانی تعیینشده میروی. از آن به بعد جریان کارها از دستت خارج میشود و خودش آرامآرام عمل میکند.
هشت و ربع سوار کامیونی ارتشی میشوی که تو را به ایستگاه میبرد. قطاری نظامی منتظر است. به آن میگویند قطار اشباح، چون که مقصدش معلوم نیست. از هر یگان، کسانی توی قطار هستند. خدمة رزمی هواپیما که میخواهند به هواپیمای خود برسند. سرهنگها که پس از ماهها زندگی در جبهه، به وطن باز میگردند.
صفحه ۱۳۱