کتاب روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه قاجار
کتاب روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه قاجار
دوشنبه بیستم (صفر)
امروز به حكم استخاره که استخاره کردیم و این آیه آمد: ولاخوفٌ عليهم ولاهم يحزنون! به سلطنتآباد میرویم. صبح سرِ دسته بود که برخاستیم؛ دیدیم زیر جنگلی آن بغله، دسته عایشهخانم دارند میروند؛ تماشا کردیم؛ سوار بودند و میرفتند. دستة انیسالدّوله و شمسالدّوله هم اینجا میمانند ناهار میخورند و بعد از ناهار میآیند. بعضی کنیزهای ما هم و دسته امین اقدس بعد از ما خواهند آمد.
برخاستیم و رخت پوشیدیم و سوار شدیم و از راه ملیجکی راندیم. آمدیم تا رسیدیم به گلکیله. کشیکچیباشی اینجا بود و طهماسبقلی خان یوزباشی با شصت هفتاد سوارش که بعضیها در اوشان و بعضی در شهرستانک بودند صف کشیده ایستاده بودند. اسبهاشان چاق و خوب و خودشان هم خیلی خوب و هیچ کدام عیب نکرده بودند؛ دیدیم.
امین السّلطان هم در گلکیله بود؛ با امین السّلطان صحبتکنان آمدیم تا جایی که راه دو تا میشود؛ یکی میرود به راه میرشکاری، یکی میرود به توچال و قلّه. امینالسّلطان و مهدیخان، حاجبالدّوله و اینها و غلامها از راه میرشکاری رفتند؛ ما و سایرین رفتیم که از راه توچال و قلّه برویم. آغامحمدخان هم جلوتر از ما، از راه توچال میرفت.
آمدیم آمدیم؛ آنطرف شتركوه، غلامحسینخان، پسر میرشکار یک دسته شکار دید که میچریدند. حالا اسبهای آدمهای میرشکار هم همه لكنته شده و از کار افتادهاند. گفتیم هر طور هست عبّاسی برود سر بزند؛ اگر شکارها ریختند که خیلی خوب، میزنیم؛ والا گورِ پدرشان. عبّاسی رفت، ما هم یواشیواش جادّه را گرفتیم و راندیم رو به توچال. عباسی رفت سر زد و شکارها هم گریختند و هیچ سمت ما هم نیامدند.
صفحه ۳۵۷