کتاب رنگ ها
کتاب رنگ ها
آبی
هر سال همین روز که یک روز سرد پاییزی است شیریندخت به خانهاش میآید. این را تکه ابری که هر سال همین روز میآید و در آسمان بالای خانه جا میگیرد میداند و تیر چراغ برق سر کوچه. همین است که صبح آن روز برخلاف روزهای دیگر روشن میماند. آنقدر که شیریندخت بیاید و تا او بیاید به زمزمه و نجوا به کوچه خبر میدهد. کف کوچه را همان سال دور آسفالت کردهاند و از آجرهای قدیم فقط یک رج باقی مانده. کنار جوی آب، مقابل خانه، یک رج پنج تایی. معلوم نیست یادشان رفته این یک رج را برچینند یا نه، از قصد، خواستهاند از قدیم چیزی در این کوچه بماند. شاید هم خواستهاند اینجا چیزی بکارند، یک درخت، یک درخت کاج. برچیدن آجر راحت است و کندن آسفالت سخت. آجرها را برنداشتند تا به وقتش، اسفندماه یک کاج بکارند و نکاشتد. پیش از رسیدن زمستان همه از خانه رفتند، از این محل رفتند، بعضیشان حتا از این شهر رفتند.
صفحه 65