کتاب دیزی داکر
کتاب دیزی داکر
2 عدد
با قلبی بیمار متولد شدم.
اولین روزی که وارد این دنیای کوچک تنها شدم، همان روزی بود که برای اولین بار مُردم. آن روزها هیچ کس متوجه بیماری قلبی ام نشد. در سال ۱۹۷۵، مسائل به اندازه حالا پیچیده نبودند و رنگ کبود پوستم را نتیجه نحوه تولد سختم در نظر گرفتند. به صورت بریچ در رحم مادرم قرار گرفته بودم و همین مسائل را سخت تر کرده بود. دکتر که خسته شده بود از پدرم خواسته بود بین من و مادرم یکی را انتخاب کند و با لحنی عذرخواهانه و کمی هم آغشته به بی صبری توضیح داده بود که فقط میتواند یکی از ما را نجات دهد. پدرم بعد از مکثی کوتاه مادرم را انتخاب کرده بود که همین باعث شد تا آخر عمر تاوانش را بدهد؛ ولی قابله مرا مجبور به نفس کشیدن کرده بود با وجود احتمال بسیار ضعیف آن و برخلاف میل خودم و وقتی من گریه کرده بودم غریبه های حاضر در آن اتاق بیمارستان لبخند زده بودند؛ همه خوشحال بودند به جز مادرم. او حتی حاضر نبود نگاهی به من بیندازد.
مادرم یک پسر میخواست. وقتی من به دنیا آمدم دو دختر دیگر هم داشت و روی همه ما اسم گلها را گذاشته بود.