کتاب دیدار
کتاب دیدار
1 عدد
چراغ راهنمایی چقدر طول کشیده بود «هووف!» یک لحظه فکر کرده بود که پاهاش مثل دو بادنجان پخته، تو چرم داغ کفشها ورم کرده است - بوق، بوق، بوق! چشم را هم گذاشته بود: به خانه که برسد، اول - اگر باشد - دو قاچ طالبی یخزده میخورَد و بعد، تا زنش سفره را بیندازد و تا ناهار بکشد، دست و پا را خنک میکند - همیشه چیزی باید حالش را به هم بزند: بوی تُند عرقِ پشت گوش راننده بود که به دماغش خورده بود؟ جلو نشسته بود، میان راننده و مسافر - کیف رو زانوها، آرنجها چسبیده به پهلوها و زانوی چپ ... با فلاکت زانو را پس کشیده بود تا دنده و دست راننده راحت باشد. اگر ناچار باشد تو سالهای پیری مثل همین راننده جان بکَند مصیبت است. همیشه همین فکر را کرده بود، همیشه همین فکر را میکرد که تا جوان است - و حالا دیگر جوان نبود - باید سخت کار کند، باید درآمد داشته باشد و پسانداز کند - شاید مستغلاتی بخرد؛ شاید مزرعهای و یا شاید در زادگاهش چند صد اصله نخل - تا پیرانهسر، آسایش داشته باشد.
صفحه ۴۹