کتاب دو منظره (و داستان های دیگر)
کتاب دو منظره (و داستان های دیگر)
1 عدد
راننده دوان سوی ما آمد و بارها را گرفت، آنگاه با گامهایی آرام و موقر سوی سواری رفتیم، مادر لبالب از تفاخر، چون طاووسی که با هر گام به پهنای چتر خود می افزاید، پیشاپیش میرفت. راننده در را گشوده و ما ساکت و پروقر نشستیم، سواری رو به شرق راه افتاد و پس از پی نهادن شهر، در جادهیی محصور با ردیف افراهای دیرسال رفتیم. مادر با اخمی کوچک و خوشایند، اندیشمندانه، زبان گنجشکهای درهی دور را نگاه میکرد، پرت حواس و غرقهی شادیهای اشرافیتی که سالهایی طولانی تمام دلتنگی و حسرت او را ساخته بود. گهگاه او به سالهای دور دیرین باز میگشت و داستانها از محیط غرقهی نعمت و ناز زمان کودکی میگفت، از اصطبل و ملک و حشم، خانههای ییلاقی، قشلاقی، و چاکران دست به سینه، گوش به فرمان و نیز مادرش، کدبانویی شاهوار که محض نمایش لطافت پاهای سبک پریوار حکم میکرد طاقههایی از حریر در تالار بزرگ پهن کنند، آنگاه چابک و با خرامی بزرگوار بر آن پا میگذاشت و خرامان میرفت و پارچه صاف و بیشکنج به جا میماند و سرانجام به نگاه شگفتزده و مشتاق شوهر به لبخندی سرد و زودشکن جواب میداد. از این حکایات دائم میگفت و کودکی پایدارترین یاد زندگیاش بود، اما خاطرههای پسینتر و زمان زندگی با پدر را پاک از یاد برده بود. من نیز خاطرههایش را که با گذشت زمان و شاخ و برگ تخیل دور پرواز او نادسترس و ورا واقعی شده بود، مشتاق میشنیدم و در غرور او سهمی بیش و کم ناچیز جستجو میکردم.
صفحه ۴۱