کتاب دور و نزدیک آمر صاحب
کتاب دور و نزدیک آمر صاحب
1 عدد
درواقـع من خود را در وضعیت یک کودک مکتبی یافتم که در برابر معلمی بزرگ زانو زده و درسهای تازه ای می گیرد.
«مبارزه همیشه سخت است. این سختی وقتی از حد تحمل فراتر می رود که آدمها خـود را در مبارزه برای یک هدف، تنها میبینند. مبارزه با تمام سختیهایش، لذت عجیبی دارد؛ اما اگر مجبور باشی برای رسیدن به هدف، آدمهای دیگر را قربانی بسازی، لذت مبارزه را کمتر احساس می کنی. هیچ چیزی در مبارزه خطرناک تر از...» متوجه شـدم آمرصاحب نگاه تندی به سـوی دروازه اتاق انداخت. نگاه مـن نیز ناخودآگاه به آن سـو کشیده شد. یکی از بچههای کماندو در قاب دروازه ایستاده بود. معلوم نبود چه می خواهد؛ اما نگاه تند آمرصاحب سبب شد که یک قدم عقب رفته و دروازه را ببندد. آمرصاحب دوباره آغاز کرد: «بسیار خطرناک است، اگر در مبارزه با خیانت همراهان مواجه شوی. راه را گم می کنی، اگر ندانی بر کی می توانی اعتماد کنی.» نگاه آمرصاحـب این بار از کلکیـن اتاق به نقطه دوری دوخته شـد. چندا سکوت گذشت. در دل با خود می گفتم، کاش این لحظات به اندازه یک عمر طولانی شود. نگاهم به نیم رخ چهره آمرصاحب دوخته شده بود. چینهای پیشانیاش، بیشتر از هر زمانی در نظرم درشت تر می آمد. لحظه در همان طـور که نگاهش را به افق دوخته بود، ادامه داد: «تعهد و صداقت در مبارزه، پایههای اصلی استند. غافل شدن از ایندو، به معنای پایان بی مفهوم مبارزه است.» این را که گفت، لبخند نازکی بر لبان اش نقش بسـت و با لحن استفهام آمیزی ادامه داد: «معنای این گپها را میفهمی؟»