کتاب در جست و جوی یک پیوند
کتاب در جست و جوی یک پیوند
روز قبل از جشن عروسی برای اف. جازمین شبیه هیچکدام از روزهای دیگر نبود. شنبه بود که به مرکز شهر رفت و ناگهان بعد از تابستانی که درهایش به روی جهان بسته مانده و شهر پیش رویش گشوده شده بود و برای اولین بار احساس تعلق میکرد. اف. جازمین میان خودش و هرآنچه میدید پیوندی احساس میکرد، و در آن شنبه مثل عضوی جدید در شهر پرسه زد، مثل ملکهای خیابانها را زیر پاگذاشت و همه جا با همه گرم گرفت. آن روز روزی بود که، از اولین دقایقش، دیگـر خودش را جدا از جهان نمیدید و یکباره احساس کرده بود که بخشی از آن است. طبعاً اتفاقات زیادی هـم افتاد که هیچکدامشان اف. جازمین را متعجب نکرد و، دست کم تا لحظه آخر، همه چیز به طور سحرآمیزی طبیعی بود.
صفحه ۹۵