کتاب داستان غم انگیز و باور نکردنی ارندیرای ساده دل و مادر بزرگ سنگدلش
کتاب داستان غم انگیز و باور نکردنی ارندیرای ساده دل و مادر بزرگ سنگدلش
تا مدتها خنده به لبانش نیامد. از گذرگاههای پیچ در پیچ سرخپوستان فرار میکردیم. و هر چه بیشتر خود را پنهان میکردیم، بیش تر خبر میشدیم که دریانوردان به بهانه نابود کردن کردن تب زرد به کشور حمله ور شدهاند و هر فروشنده دوره گردی را که سر راه میبیند، سر میبرند، مردمان بومی را به خاطر احتیاط، چینی ها را هم به خاطر بیاحتیاطی، سیاهپوستان را از روی عادت و هندیها را به خاطر سحر کردن مارها. و بعد هم همه چیز را نابود کردند، برای اینکه به آنها آموخته بودند که اهالی جزایر کاراییب برای فریفتن خارجیها یاد گرفتهاند تغییر ماهیت بدهند. من نمیفهمیدم سرچشمه این همه خشم کجاست. نمیدانستم چرا اینقدر می ترسیم تا اینکه عاقبت از بادهای ابدی شهر لاگو آخیرا ، جان سالم به در بردیم و تازه آنجا، او جرئت کرد به من اعتراف کند که پادزهرش چیزی جز شربت ریواس و روغن تربانتین نبوده است، و او نیم رئال به یکی از دوستانش رشوه داده بود تا آن افعی بدون زهر را برایش بیاورد.
صفحه ۶۳