کتاب داستان دو شهر
کتاب داستان دو شهر
مادام و مسیو دفارژ همچون دو دوست به آغوش محله «سنآنتوان» بازگشتند، حال آنکه لکهای که کلاهی آبی بر سر داشت از میان تاریکی و گرد و غبار به سختی راه میپیمود و فرسنگها راه خستگیآور را میبرید و به سوی نقطهای میشتافت که کاخ جناب مارکی، که اکنون در مزار خویش آسوده بود، به نجوای شاخه و برگ درختان گوش فرا میداد. این روزها صورتهای سنگی دیوار کاخ چندان فراغت داشتند که به نجوای درختان و زمزمه حوض و فواره گوش فرا دهند و به چند قیافه مترسکی که در پی علفی برای سدجوع یا بغلی هیزم، در چشمرس حیاط سنگی و بهارخواب آواره میشدند امکان دهند که در عالم خیال قطحیزده خویش تصور کنند که حالت چهرهشان دگرگون گشته است.
صفحه 242