کتاب داستان خانوادگی
کتاب داستان خانوادگی
وقتی مادرمان مرده تو بیستوپنج روزه بودی و دور از او روی تپهها زندگی میکردی. دهقانانی که ازت مواظبت میکردند٬ به تو شیر گاو میدادند. یکبار که با مادربزرگ به دیدنت آمدیم٬ من هم از آن شیر خوردم. شیر غلیظ و گرم و کمی ترشمزه بود و دلم را بههم زد. مزهٔ آن چنان معدهام را بههم ریخت که بالا آوردم و لباسم را کثیف کردم. مادربزرگ به صورتم سیلی زد. تو از آن شیر لذت میبردی و برای سلامتیات مفید بود. بچه چاق٬ خوشگل٬ و موبوری بودی و دو چشم درشت آبیرنگ داشتی. مادربزرگ چشمانش را که همیشه از اشک خیس بود٬ پاک میکرد و به اطرافیان میگفت: «اين بچه تصویر سلامتی است.»
صفحه ۹