کتاب داد بی داد
کتاب داد بی داد
1 عدد
به تخت بسته شده بودم و حسینی شلاقم میزد. عضدی به حسینی دستور داد: «ول کن! برو اون خرس رو بیار، تا این آدم بشه!» حسینی با لحنی جدی گفت: «چرا خرس؟ خودمون که هستیم!» روزهای شکنجه و مرحلهی اول بازجویی پایان یافت. اما ماجرای خرس و حسینی و فرمانبریهایش از امرونهیهای عضدی، همهی ذهنم را گرفته بود. از خودم می پرسیدم، چگونه می توان باور کرد که آدمی تا حد یک حیوان درنده تنزل کند؟ به خصوص که فهمیده بودم حسینی (محمدعلی شعبانی) رئیس بازداشتگاه اوین است و عضدی (محمدحسن ناصری) سربازجو. به خودم می گفتم، همین که پایم به بیرون برسد ماجرا را مینویسم و دستگاه ساواک را افشا می کنم که مأمورهای خود را به حیوانهای درندهی دست آموز تبدیل کرده است. آن روزها خیال می کردم به زودی آزاد خواهم شد. مرداد ۱۳۵۱ بود. اما آزادم نکردند. تا خرداد ۵۲ هم در اوین نگهام داشتند.