کتاب خواب زمستانی
کتاب خواب زمستانی
پریده بود توی کوچه و تمام راه را دویده بود. ایستاده بود کنار دیوار و به بچههایی که های و هویکنان از مدرسه بیرون میریختند نگاه کرده بود، به زنهای چاق و سالمی که از حمام برمیگشتند، آبستن بودند و دستهایشان پُر از نان و میوه و سبزی تازه بود. رفته بود توی میدان نزدیک خانهشان و قدم زده بود، همراه مردهایی که از اداره برمیگشتند، دنبال تاکسی میدویدند و توی صف اتوبوس این پا آن پا میکردند. دلش میخواست با اینها باشد، اینهایی که حرفهایشان مملو از ادب و آبرو و دقت بود، از حساب روزانهی داشتن و نداشتن و ترسهای ملموس، از آرزوهای کوچک محدود و خوشبختیهای آسان، از بیماریهای شناختهشده و دردهای رایج، از میلهای طبیعی و عشقهای تثبیتشده، از اینهایی که با هم بودند، شکل هم بودند و کیف و کلاه و کفشهایشان یک رنگ بود.