کتاب خرده روایت های بی زن و شوهری
کتاب خرده روایت های بی زن و شوهری
انگار صدایش به گوش کسی نمیرسید، اولین باری بود که زیر بهمن گیر کرده و خودش را حسابی باخته بود. تجربة بعضی اتفاقها در کلاس و کتاب قابلقیاس با واقعیت نیست. هر قدر هم شنا بلد باشی، یک اتفاق مثل گرفتگی عضله، گرداب، چاه، بدبیاری یا بدشانسی کافی است تا درنهایتِ ناباوری شاهد غرق شدنت باشی. ببینی مثل سنگ افتادهای ته آب و بفهمی آخر خط است. مردن به همین سادگی ست. نفسات که درنیاید، خونت که یخ بزند میمیری، همین. هیچ دستی، هیچ عطر فرانسوی، نگاه گرمی، رفاقت بیجایگزینی، صبر محتوم یا تجربة زیستهای نمیتواند نجاتت بدهد. بخواهی نخواهی، لحظهای که ذهنت مرگ را بپذیرد مردهای. بعد جسمات سنگین میشود، جانت بالا میآید و بسته به شرایط، یا چشمانت از حدقه بیرون میزند یا پلکهایت چنان روی هم میافتد که انگار هیچوقت بازنبوده. نه صدایی میشنوی نه بویی حس میکنی نه حتی میتوانی انگشت پایت را تکان بدهی. تو مردهای و این ربطی به خواستن و نخواستن تو ندارد.