کتاب خانه ادریسیها
کتاب خانه ادریسیها
رکسانا پشت میز نشست، به شعله شمع خیره شد:« با یک کارگردان نمایش از تفلیس فرار کردم، پنجاه ساله بود، در هر کاری استعداد داشت، ویولن می زد، آواز می خواند، چشم اندازهای روی صحنه را نقاشی می کرد. در بازیگری همتا نداشت، ذات هر نقش را با چند حرکت در می آورد، از «مفیستو» تا«ژان والژان» با ظرافت یک بند باز. مثل اغلب بازیگرها با شخصیت نمایش یکی نمی شد؛ بین جذبه و آگاهی، وجودش ذات بازی بود، تصویر دنیا. با توان فطری اش می توانست همطراز هنرپیشه های بزرگ باشد، ولی ترجیح داد به پرورش امثال ما بپردازد. چندان تحفه ای هم نبودیم، اما دستمان را گرفت و عرق ریزان بالا کشید. وقتی مستقل شدیم سپردمان به صحنه ، رفت پی کارش. خنده از لبش دور نمی شد، به غم خودش اعتنا نداشت، هیچ وقت شکایت نمی کرد، از گذشته حرف نمی زد. با دلیجانی لقّ و پق از این شهر به آن شهر می رفت، در دورترین مناطق رنگی به زندگی بی روح مردم می داد.
فصل پانزدهمیکی از اثر گزارترین رمان های ایرانیه
جادویی و زیبا
به نظر من یکی از درخشان ترین آثار معاصر کشورمونه
نثر زیبا و دلپذیری داره
از خواندنش لذت بردم
یکی از متفاوت ترین کتاب های ایرانیه که خواندم. بد نبود
کتابیه که باید خوانده بشه
رمانی عمیق بود. از خواندش لذت بردم
عالی بود
یکی از اثر گزارترین رمان های ایرانیه
جادویی و زیبا
به نظر من یکی از درخشان ترین آثار معاصر کشورمونه
نثر زیبا و دلپذیری داره
از خواندنش لذت بردم
یکی از متفاوت ترین کتاب های ایرانیه که خواندم. بد نبود
کتابیه که باید خوانده بشه
رمانی عمیق بود. از خواندش لذت بردم
عالی بود