کتاب حضور آبی مینا
کتاب حضور آبی مینا
1 عدد
هنوز دو سه ماهی از آشنایی من با کمال نمیگذشت که از من تقاضای ازدواج کرد. فورا به او جواب مثبت دادم، چون میدانستم اگر بخواهم زیاد روی این موضوع فکر کنم، جرئتم را از دست میدهم و تا ابد توی همان خانه میمانم. از بچگی عادت داشتم وقتی در مقابل مسالهای سخت قرار میگیرم فورا تصمیم بگیرم و تمام راههای برگشت را پشت سرم ببندم تا مجبور شوم به جلو بروم. خوب یا بد، دوست داشتم جلو بروم. از ایستادن بهتر بود. ازدواج که کردیم قرار بود من و کمال و ساسان، پسر هجدهسالهی او با هم زندگی کنیم. کمال گفت اگر بخواهم ننه را هم میفرستد پی کارش. چه کار به کار ننه داشتم. میماند بهتر بود، بهخصوص که ساسان را از بچگی پرستاری کرده بود و به تمام امور آن خانهی بزرگ آشنایی داشت و مهمتر از همه اینکه صورت مهربانی داشت، بسیار بسیار مهربان.
صفحه 25