کتاب حرف بزن، خاطره
کتاب حرف بزن، خاطره
لحظهای بعد، نخستین شعرم آغاز شد. سر چشمهاش چه بود؟ به گمانم بدانم. بی آن که بادی بوزد، سنگینیِ قطره بارانی که با درخششی با شکوه روی برگی قلب شکل مینشست نوک برگ را خم کرد، و آن چه به قطرهی جیوه ای می مانست ناگهان به پایین لغزید و بار خویش را برداشت تا برگ دوباره کمر راست کند. نوک، برگ، خَمِش، رهایی _ آن یک دمی که تمامی اینها در آن روی داد به چشمِ من نه کسری از زمان، که تَرَکی در آن، یک تپش جا افتادهی قلب، بود که با تاپ تاپی موزون یک جا مسترد شد؛ عمداً از «تاپ تاپ» استفاده میکنم، چون وقتی باد وزیدن گرفت، درختان، با شعف و شادی، همه با هم، به تقلیدی خام از رگبار اخیر شروع کردند به چکیدنی که شبیه شعر چهار پاره ای بود که من دیگر شروع کرده بودم به زمزمه کردن؛ شبیه بهتِ از سر حیرتی بود که وقتی قلب و برگ لحظه ای به وحدت رسیدند تجربه کردم.
صفحه223