کتاب حاجی نرگس
کتاب حاجی نرگس
زمستان آن سال
اول فروردین، هم تولد من است، هم تولد بهار. مامان، «خانم گل» صدایم میکرد و بابا بهار خانوم. کریم اما همان اسم شناسنامهام را دوست داشت، شیرین. اوایل ازدواجمان یک شیرین میگفت، هزار تا شیرین میشنیدم، آنقدر که آن شیرین را شیرین به زبان میآورد. تا چند سال اول زندگی، فقط من نبودم که شیرین بودم، همهچیز شیرین بود. کریم را همه توی محل دوست داشتند. ته کوچه دکان کوچکی داشت و مایحتاج زندگی میفروخت؛ ماست، پنیر، شیر تازه. مامان، کشکِ آش رشته را همیشه از او میخرید، کشک ساییدهی غلیظی که معروف بود. وقتی آمد خواستگاری، بابا گفت: «لازم نیست خانه اجازه کنی. بیایید کنار ما، با ما زندگی کنید. » گفت: «ما همین یک دختر را داریم و او که برود تنها میمانیم. دلخوشیمان به اوست.»
صفحه ۳۱