کتاب جیرجیرک های باغ قوام السلطنه
کتاب جیرجیرک های باغ قوام السلطنه
لعنت به جیرجیرکها، لعنت به جهانگیر و خانه قوام، لعنت به خودم که به تو حسادت کردم. مهرکم خودت خوب میدانی که مقصر نیستم. هر کاری کردم تا با جهانگیر چشم تو چشم نشوی، نشد که نشد. تو مجبورم کردی. الان هم که تو نیستی، چشمهای بزرگ خاکستری جهانگیر توی هوا دنبال چیزی میچرخد. ابروهای پرپشت مشکیاش پائین آمده. وقتی دست میکشم روی انگشتان باریکش، هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. انگار حس نمیکند. تنها شدم. خیلی تنها. دارم به روزهای گذشته فکر میکنم. نمیدانم کی کلید را توی شیارها چرخاندم. نمیدانم کی در به رویت قفل شد و اسیر تنهایی خودت شدی؟ حتماً باید در را قفل میکردم تا باورت شود جهانگیر را دوست دارم؟ حتماً باید در، اتاق جان میدادی تا باورت شود؟ حتماً باید این بوی مشمئز کننده، خانه را بردارد تا دیگر به بزازیاش نروی؟
صفحه 24