کتاب جنگجوی صلح جو
کتاب جنگجوی صلح جو
ناگهان دستخوش ترسی بسیار شدید و مخوف شدم. بدترین ترسی که در عمرم تجربه کرده بودم... آیا این امکان وجود داشت که چیز بسیار اساسی و مهمی را در زندگیم تجربه نکرده بودم؟ آیا ممکن بود آن را از دست داده بودم؟ ... چیزی که میتوانست تفاوتی بسیار فاحش در زندگیم پدید آورد؟ به خود خاطرنشان ساختم: «نه. این غیرممکن است...» سپس با صدای بلند، به شمردن تمام کارهای مهم زندگیم مشغول شدم. اما احساس ترس، هنوز هم در وجودم باقی مانده بود.
آهسته از صندلیم برخاستم، نگاهی به شهری که در آن سکونت داشتم و خانهام بر فراز تپهای سرسبز قرار داشت، انداختم... با خود فکر کردم: پس زندگی به کجا پر کشیده است؟... اصلا زندگی چه معنا و مفهومی دارد؟ آیا همه دستخوش این... ناگهان با صدای خفه گفتم: «آه... قلبم... چقدر درد میکند! آه! بازویم...» سعی کردم کسی را صدا بزنم، اما قادر به نفس کشیدن نبودم...
مفاصل دستهایم سفید شدند، و سعی کردم با تنی لرزان، نردههای مقابلم را بگیرم تا بر زمین نیفتم. سپس تمام بدنم یخ زد، و قلبم به سنگ مبدل شد... دوباره روی صندلیم افتادم، و سرم به جلو افتاد.
مروری بر زندگی و آثار دن میلمن