کتاب جنایت و مکافات | نشر مرکز
کتاب جنایت و مکافات | نشر مرکز
نماینده نیز همچون پژواک تکرار کرد:«به هوش آمده!» زن صاحب خانه، که از لای در دزدکی نگاه میکرد، همین که فهمید او به هوش آمده در را بست و خودش را پنهان کرد. همیشه خجالتی بود و تحمل گفتگو و توضیح برایش طاقت فرسا بود؛ حدوداً چهل ساله بود، گرد و فربه، چشم و ابرو مشکی، مهربان از سر فربگی و کاهلی و حتی بسیار ملیح. اما بی اندازه کمرو بود.
رو به نماینده دوباره پرسید:« شما... کی هستید؟» اما همان دم دوباره در به سرعت باز شد و رازومیخین آمد تو، کمی دولا شده بود تا سرش به سقف نخورد.
صفحه ۱۶۴
مروری بر کتاب جنایت و مکافات نوشتهی فیودور داستایفسکی