کتاب جبه خانه
کتاب جبه خانه
میگیرندتان باز ولکن نیستید. تازه که چی، که چه کار کنید؟»
جوان نگاهش کرد. فکر نمیکرد او هم بداند، یا حتی چیزی شنیده باشد. گفت: «من چه میدانم، گفتم که، من سرم به کار خودم است. درسم را میخوانم، همین.»
با فشار انگشت به زیر چانه، سرش را بالاتر آورده بود: «که مثلا دکتر بشوی و به خانواده عزیزت کمک کنی، دستی زیر بال پدرت بکنی، از آن ده نکبتی یا یک شهرستان نکبتیتر نجاتشان بدهی؟ آرهجان خودت، تو گفتی، من هم باور کردم.»
مچ دستش را گرفت، گفت: «من نیستم، کاری به این کارها ندارم. شاید هم لیاقتش را ندارم. بعضیها میخواهند دنیا را عوض کنند، یا نمیدانم خلاف مسیر آب شنا کنند، خوب، فکر عواقبش را هم حتما میکنند، اما من، من فقط میخواهم با مسیر آب بروم، میخواهم دکتر بشوم، یک پزشک معممولی، همین.»