کتاب تصویر دختری در آخرین لحظه
کتاب تصویر دختری در آخرین لحظه
2 عدد
سه ماهی میشد که چیزی ننوشته بودم، حتا یک داستان کوتاه. فقط رسیده بودم چندتا از داستانهایم را، که هنوز جایی چاپ نشده بودند، بازنویسی و ویرایش کنم. اما تمام این مدت به موضوع رمان تازهام فکر میکردم. چیزهایی هم یادداشت کرده بودم؛ چند صحنه که به نظرم کلیدی بودند و همین طور اطلاعاتی دربارهی شخصیتهای رمان. تقریباً آماده بودم شروعش کنم. مانده بود پیدا کردن صحنهی شروع داستان. تا اینکه سه شنبه شبی، وقتی از کلاس برمیگشتم، چیزی به ذهنم رسید؛ لحظهای که شخصیت اصلی داستان در خانه را باز میکند و با جسد دوستش مواجه میشود، مردی که هشت ماه آزگار با او همخانه بوده. یک لحظه دستهایم را از روی فرمان ماشین برداشتم و محکم زدم به هم.
«خودشه!»
حالا دیگر کاملا آماده بودم. یعنی نمیتوانستم بیشتر از این صبر کنم. همین که رسیدم خانه، لباس عوض کردم، رفتم پارک نزدیک خانهام و یک ساعت، شاید هم کمی بیشتر، قدم زدم. به تمام جزئیات آن صحنه فکر کردم. موقع برگشت، دل توی دلم نبود که بنشینم پشت میزم، لپ تاپ را روشن کنم و کلمات را، که میدانستم بعد از این همه وقت خودشان پشت سرهم از ذهنم بیرون میریزند، روی صفحهی سفید ردیف کنم.