کتاب ترس و لرز | نشر نگاه
کتاب ترس و لرز | نشر نگاه
آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دمکرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقفِ بادگیر به داخل اتاق میریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوتهاش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تنشوری و سطلها را برداشت و آمد روی ایوان. چند لحظهای منتظر شد تا به روشنایی تند ظهر عادت کند و بعد سطلها را زمین گذاشت و دوچرخهاش را که به درخت کُنار تکیه داده بود، آورد توی سایه. طناب پشت بند دوچرخه را باز کرد و سطلها را به ترک دوچرخه بست و کفشهای چوبیاش را پوشید و در حالی که دوچرخه را با دست راه میبرد، از حاشیة ایران به طرف بیرون راه افتاد. همین طور که میرفت نیمتنهف دوچرخه و پاهای خودش را در شیشههای تاریک اتاقهای زمستانی تماشا میکرد.
صفحه ۹