کتاب تدفین پارتی
کتاب تدفین پارتی
1 عدد
وقتی ریشوها از خانهی آلیک آمدند بیرون، گوتلیب اصلاً گمان نمیکرد زیادهروی کرده باشد، اما اصلاً یادش نمیآمد ماشین را کجا پارک کرده. جایی که انتظار داشت ماشین خودش را ببیند، یک پونتیاکِ پوزهدراز ایستاده بود.
پدر ویکتور کودکانه و کاملاً بیغرض زد زیر خنده و گفت: «بردهاند! ماشین را بردهاند!»
گوتلیب عصبانی شد: «آخر اینجا که پارکممنوع نیست؛ چرا باید برده باشند؟ شما همینجا بمانید، من بروم گوشهوکنار را یک نگاهی بیندازم...»
ربّی هیچ اهمیتی نمیداد با چه ماشینی او را برسانند. بیشتر برایش مهم بود که بفهمد این آدم مضحک با آن کلاه بیسبالش چه دارد بگوید.
صفحه ۷۵