کتاب بیگانه | نشر نگاه
کتاب بیگانه | نشر نگاه
وقتی که بیدار شدم، ماری رفته بود. به من گفته بود که باید پیش عمهاش برود. به خاطرم رسید که امروز یکشنبه است و این کسلم کرد. یکشنبه را دوست ندارم. آنگاه، غلتی توی رختخوابم زدم. در بالش بوی نمکی را که زلفهای «ماری» باقی گذاشته بود جستجو کردم و تا ساعت ده خوابیدم. بعد همانطور که دراز کشیده بودم، تا ظهر سیگار کشیدم. ناهار را نمیخواستم بنا به عادت پیش «سلست» بخورم زیرا محققا سوالپیچم میکردند و من این را دوست نداشتم. چند تخممرغ پختم و در همان ظرف بینان خوردم، زیرا دیگر نان در خانه نداشتم و نمیخواستم برای خریدن آن پایین بروم.
صفحه ۴۹