کتاب بعد از پایان
کتاب بعد از پایان
1 عدد
چند کیلومتر مانده بود برسم. باد خنکی که بوی تبریز را میداد و مثل قرابیه و نوقایش مخصوص بود جلو جلو آمده بود و از پنجرهی ماشین هایوهوی میکرد. بوی هیزمی که توی هوا بود آدم را یاد آتش و جنگلهای دور میانداخت. خستگی از تنم رفته بود. هیجان نرم و نازکی قلبم را غلغلک میداد. منتظرش نبودم و کمی غافلگیر شدم. بدنم داشت بیدار میشد. سفر واقعی تازه داشت شروع میشد. تهران با آپارتمانم و کار و دوست و لیست کارهای ناتمام روی یخچال مانده بود پشتسرم و کیلومتر به کیلومتر عقبنشینی میکرد. با صدای تیز منظر به خودم میآمدم.
«نورش کم بود.»
«نور چی؟»
«نور عکس را میگویم. عکس دستهای عاشق.»
خندیدم. از کجا فهمیدی عاشقند؟
«دستهایی که عاشقند و دستهایی که نیستند را خوب میشناسم. اگر به یک دست نگاه کنم فوری میفهمم که این دست عشق را میشناسد یا نه.»
دستش را نشان داد.
«نگاه کن. با دست یک مرد فرقی ندارد. یک زمانی داشت، ولی من خیلی مواظبش نبودم. به پوستش کرم زدم ولی مواظب احساسش نبودم. اما تو معلوم است که یادت نرفته.»
جواب ندادم. هنوز هم دلخور بودم از اینکه عکس دستها را برداشته و زده بود جلوی چشم.
آه بلندی کشید.
«آدم هر جا برود دلش میخواهد یک روزی برگردد به کشورش، به شهرش. وقت رفتن ممکن است زیاد متوجه نشود ولی وقت برگشتن این را میداند. پنج سال پیش از هواپیما پیاده شدم و بلافاصله خودم را رساندم بروجرد. اولین بار بود آمدم ایران بعد از بیست سال. داشتم خفه میشدم از زور خوشحالی و اضطراب. تمام مدت به اسد فکر میکردم. باید یک بار میآمد تا این اضطراب را میشناخت.»
عینکش را درآورد و هو کرد و با گوشهی شالش پاک کرد.
«اما نمیتواند بیاید. این حال را نمیشناسد.»