کتاب برج های قدیمی
کتاب برج های قدیمی
در بازگشت، نگاه فقط روی دود میماند که سالن را پرکرده و تکان نمیخورد. خستگی دو ساعت قبل، هم چنان یک جور کوفتگی بود که در ذهن آدم جریان داشت. میخواستم بروم و صدایش کنم ـ که باز هوس کردم به شاخهی آن طرف شیشه نگاه کنم. و باز هوس پریدن روی شاخه که: «اگه آدم بپره روی اون چطور میشه» و فکر میکردم ممکن ست شاخه نشکند و آن بالا آدم گیر کند. یا نه، بشکند و آدم با سر بیاید پائین. و فکر میکردم اگر آمد پائین روی چه میافتد؟ آسفالت، سواری، آدم؟ نه... حوصلهاش را نداشتم. برگشتم. خواستم صدایش کنم. بعد، انگار یک جور قباحت بود. نمیپسندیدم. عادت نداشتم. همین. نخواستم که صدایش کنم. به هر حال دلم نمیخواهد این عادت را رها کنم؛ این گستاخی را مدتهاست از دست دادهام. چیزهای به خصوصی را برای خودم جمع و جور کردهام.