کتاب بازی در سپیده دم و رویا
کتاب بازی در سپیده دم و رویا
«جناب سروان! ... جناب سروان! ... جناب سروان!» تازه دفعهی سوم. افسر جوان تکانی خورد، بدن خود را کش داد، سر را به طرف در گرداند؛ هنوز خواب آلود، و از میان بالشها غرغرکنان گفت: «چه خبر شده؟» بعد کمی هوشیار شد و همین که دید فقط گماشته است که در آستانهی نیمه تاریک در ایستاده، داد زد: «اه، صبح به این زودی باز چه خبر شده؟»
«جناب سروان، پایین توی محوطه آقایی ایستاده که میخواهد جناب سروان را ببیند.»
«آقا؟ چطور؟ ساعت چند است؟ مگر نگفتم یکشنبه مرا بیدار نکنی؟»
گماشته به کنار تختخواب آمد و کارت ویزیتی را به دست ویلهلمداد:
«آدم کمعقل، فکر میکنی من جغدم که بتوانم توی تاریکی چیزی بخوانم؟ بزن بالا.»