کتاب بادبادک باز | نشر مروارید
کتاب بادبادک باز | نشر مروارید
ماشین خاکستری آقای طاهری را دو ردیف آن طرف تر از مال خودمان ، کنار کیوسکی که انبه می فروخت ، دیدم. ثریا تنها بود و کتاب می خواند. امروز با پیراهن سفید تابستانی و بلند .
با کفش صندل. موهایش را از پشت به شکل لاله جمع کرده بود. قصد این بود که باز هم فقط از جلویش رد شوم و خیال کردم رد شدم که یک دفعه دیدم کنار رومیزی سفید آقای طاهری ایستاده ام و از این طرف بیگودی ها و کراوات های کهنه ، به ثریا چشم دوخته ام . سرش را بلند کرد.
گفتم(( سلام. ببخشید مزاحم شدم ، قصد مزاحمت نداشتم .))
((سلام.))
گفتم (( امروز تیمسار صاحب تشریف ندارند؟)) گوش هایم داشتند داغ می شدند. قادر نبودم به چشم هایش نگاه کنم.
صفحه 165