کتاب ایران: روح یک جهان بی روح و ۹ گفتگوی دیگر
کتاب ایران: روح یک جهان بی روح و ۹ گفتگوی دیگر
بچه هر بار که دوست و آشنایی را اطرافمان میبیند، زیر گریه میزند. همهمان معذب میشویم، همراه با اندکی شرم. در این خانهای که برای تعطیلات آمدهایم، من در باغ مینشینم و مینویسم. بچه در اتاقی ساکت، با جریان هوای تازه و تمیز، پیش گربهها میخوابد. چندین در بین من و اوست، با این حال صدایش را میشنوم وقتی کـه بیدار میشود. بلند میشوم، با خودم میگویم الان چشمهایش را باز کرد، با دستانش بازی میکند، غان و غون میکند، هنوز به گریه نیفتاده. در مغز من ساعتی است که مطابق با او پیش میرود؟ حس ششمی در من بیدار شده بیآن که بدانم، که او در قسمت دیگر خانه حرکتی کند و من متوجه میشوم؟
انگار صدای درختها، پرندهها و باد را هم جور دیگری میشنوم. در خواب لبخند میزند، لبانش را گاز میگیرد انگار میخواهـد به گریه بیفتد، لابد خواب میبیند. صدای به هم خوردن در بیدارش نمیکند، اما صدای ورقزدن کتاب از جا میپراندش. از صدای نوار چسبی که در اتاق کناریاش باز میکنیم گریههای هراسش را سر میدهـد.
پشت جلد