کتاب اگر می دانستی تا کی زنده هستی...
کتاب اگر می دانستی تا کی زنده هستی...
ماه می با خورشید و رنگهای ماتش سر میرسد ، جوانههای زعفرانی از چمن پارک روزولت بیرون زدهاند. کلارا بعد از آخرین کلاس دبیرستان، قاب خالی دیپلمش را به سمت در پرت میکند. مدرک دیپلم را بعد از خوشنویسی میفرستند اما تـا آن موقع دیگر از کلارا خبری نیست. گرتی میداند که کلارا دارد میرود، برای همین چمدانش در راهروست، چیزی که نمیداند این است که سیمون - که چمدانش را زیر تختش جا داده - هم دارد با او میرود.
سیمون همهی لوازمش را گذاشته بماند جز چند قلم که برایش کاربردی یا قیمتی هستند. دو تیشرت یقهدار راه راه. کیف کیسهای قرمز، شلوار مخمل کبریتی قهوهای، همان که وقتی جوان پورتوریکایی در ایستگاه قطار به او چشمک زد، تنش بود: تـا امروز ایـن رمانتیکترین تجربهی زندگیاش بوده. ساعت طلای بند چرمی که هدیهی شائول بود و کفش نیوتلنس ۳۲۰ جیر آبی، سبکترین کفش ورزشی که تابه حال داشته.
چمدان کلارا بزرگتر است، چون چیزهایی که ایلیا هلاواچک در روز آخر کارش به او داده را در آن گذاشته. شب قبل از رفتن شان، داستان هدیه را به سیمون میگوید.
صفحه ۵۳