کتاب اول عاشقی
کتاب اول عاشقی
2 عدد
جریان از این قرار است - استلا و جيسون همدیگر را در هواپیما میبینند، هواپیمای ملخدار، بدون ادامهی پرواز. استلا از عروسی کلارا میآید. دسته گل عروس را توی هوا گرفته، احتمالاً برای همین خوش است، از کلارا هم باید خداحافظی میکرده، برای همین گیج است. عروسی قشنگی بود، از حالا به بعد دیگر باید استلا خودش بداند که چه کار میکند. جیسون از کارگاه ساختمانی میآید، کاشی و موزائیک نصب کرده، برای همین گرد و خاکی است، آفتاب نزده رفته به فرودگاه، برای همین تا حد مرگ خسته است. این کارش تمام شده، باید دنبال کار جدیدی باشد. سرنوشت یا هرکی، استلا را مینشاند کنار جیسون، ردیف ۱۸، صندلی A و C، استلا این کارت پرواز را سالها نگه خواهد داشت. سالها. جیسون کنار پنجره نشسته، صندلی استلا کنار راهروست، اما مینشیند کنار جیسون، چارهی دیگری ندارد. جیسون قدبلند است و باریک، اصلاح نکرده، موهای سیاهش از گرد و خاک، خاکستری. کت پشمی ضخیم پوشیده و شلوار جین کثیف. به استلا طوری نگاه میکند که انگار عقلش کم است، با خشم نگاهش میکند، زن نمیترسد. ادا در نمیآورد. کاری نمیکند که نشانی از تردید و تأمل داشته باشد. اگر استلا دسته گل عروسی کلارا - یاسمن و یاس، بزرگ و باشکوه با روبانی ابریشمی به هم بسته - را توی هوا نگرفته بود، الان این طور نفسش بند نیامده بود. گونههای داغ، بیپرواییِ ترسناک.
استلا. اسمم استلاست.
میگوید ترس پرواز دارم، تحمل پرواز رو ندارم، میتونم کنارتون بشینم، میتونم لطفا همين جا کنارتون بمونم.
حقیقت را میگوید. چهرهی جیسون تغییر میکند، نه اینکه حتماً نرمتر شود، اما تغییر میکند. میگوید نمیخواد از پرواز بترسین. همین جا بشینین. اسم من جيسونه . بشینین.
هواپیما روی باند پرواز حرکت میکند، سرعت میگیرد، بلند میشود و پرواز میکند.
مروری بر کتاب اول عاشقی نوشتهی یودیت هرمان