کتاب انسان ها، هیچ جا خانه نمی شود
کتاب انسان ها، هیچ جا خانه نمی شود
میدانید، زندگی متمدنانه، براساس حجم عظیم توهمات بنا شده که همه آزادانه با آنها همراهی میکنیم. مشکل این است که بعداز مدتی فراموش میکنیم اینها توهماتاند و وقتی واقعیت خودش را به ما نشان میدهد، عمیقا شوکه میشویم.
- جی.جی.بالارد
واقعیت چه بود؟
حقیقتی عینی؟ توهم جمعی؟ عقیدهی اکثریت؟ محصول درک تاریخی؟ رویا؟ رویا. خوب، بله، شاید. اما اگر رویا بود پس رویایی بود که من هنوز از آن بیدار نشده بودم.
اما وقتی انسانها موضوعات را عمیقا بررسی میکنند – چه حوزههایی با فاصلهی مصنوعی فیزیک کوآنتوم باشد یا زیستی یا عصبشناسی یا ریاضیات یا عشق – بیشتر و بیشتر به مهملات، بیمنطقی و هرجومرج نزدیک میشوند. هرچه میدانند باطل میشود، مدام و مدام. زمین مسطح نیست؛ زالوها هیچ ارزش پزشکی ندارند؛ پیشرفت یک افسانه است؛ زمان حال تنها چیزیست که آنها دارند.
و این فقط در سطح وسیع اتفاق نمیافتد. این برای هر فرد انسانی هم اتفاق میافتد.
در هر زندگی یک لحظه است. یک بحران. بحرانی که میگوید: آنچه من به آن اعتقاد دارم اشتباه است. این برای هر کس اتفاقی میافتد، تنها تفاوت این است که این آگاهی چطور آدمها را تغییر میدهد. در بیشتر موارد، نتیجهاش به سادگی دفن آن آگاهی و تظاهر به این است که آنجا نیست. انسانها اینطوری پیر میشوند. این چیزیست که در نهایت چهرهشان را چروکیده و پشتشان را خمیده میکند و دهان و جاهطلبیشان را تحلیل میبرد. سنگینی انکار. اضطراب ناشی از آن. این درانسانها منحصربهفرد نیست. بزرگترین اقدام شجاعانه یا دیوانگی که هر کس قادر است انجام بدهد، تغییر است.
من چیزی بودم. و حالا چیز دیگری بودم.
من هیولا بودم و حالا نوع دیگری از هیولا هستم. هیولایی که میمیرد، و درد را حس میکند، اما چیزی که در ضمن زندگی میکند، حتی شاید روزی شادمانی را پیدا کند. چون شادمانی حالا برای من ممکن است. شادمانی سوی دیگر آزردگی است.