کتاب اما
کتاب اما
1 عدد
کاملا بشاش بود، مثل همیشه آماده بگو و بخند. بهنظر میرسید خوشش میآید درباره دیدار قبلیاش حرف بزند و داستانهای قبلی را تکرار کند، آن هم نه بدون هیجان. نمیشد گفت آرام است و بهخاطر آرامشش اِما فکر میکند او کمی بیتفاوت شده. نه، اصلا آرام نبود. کاملا تب و تاب داشت. بیقرار بود. سرزنده بود، ولی طوری بود که در پوست خودش نمیگنجید. با همه اینها، چیزی که اِما را به آن نتیجه رساند این بود که فقط یک ربع آنجا ماند و بعد با عجله رفت تا به بقیه آدمهای هایبری سر بزند. میگفت موقع آمدنش عدهای از آشناهای قدیم را در خیابان دیده... توقف نکرده بود، حداکثر ایستاده و چند کلمه گفته... ولی مغرور و جلوهفروش است و فکر میکند اگر به آنها سر نزند ناراحت میشوند. با اینکه خیلی دلش میخواهد بیشتر در هارتفیلد بماند مجبور است زود برود.
صفحه 364