کتاب افلاک نما
کتاب افلاک نما
رویش افتادهاند. دورهاش کردهاند. هیچ راه فراری نیست. گیر افتاده، محبوس شده؛ به کمترین حرکتی، به کوچکترین گرایشی، میجهند. همیشه در کمین و مترصدند. حالا میدانند کجا پیدایش کنند. خودش به قانونشان تن داده، تسلیمشان شده... آنقدر ضعیف و مطمئن... در اختیار آنهاست، همیشه دم دستشان... و ژیزل، نرم و سر به راه - ابزاری که به آن شکل دادهاند و از آن استفاده میکنند تا او را سرکوب کنند. چهرهای کودَن با چشمهای براق از کنجکاوی. نگاههای پر عطوفت... صحنه چهقدر رقتانگیز است... این کبوترها... چه جواناند... آشیانة کوچکشان... یورشهای کوتاه، جهشهای پنهانی، عقبنشینیهای محتاطانه، لمس کردنهای خجولانه، غافلگیریهای کوچک، هدایا... پیرزن، که با چشمهای شنگولش در زیر پلکهای چروکیده نوک متحرک بینیاش را میجنباند... لبخند وسوسهانگیز... نشان دادن قند... و او که بیدرنگ به جنب و جوش میافتد، سگ فرومایة تعلیم دیده به دست آنها که ادا در میآورد، با چشم درخشان از آزمندی، در حالی که حریصانه گردن دراز میکند... «نه، عمهجان، این کار را برایمان میکنید، واقعاً؟... جدی است، شوخی نمیکنید؟» هر روز جسورتر میشوند. از همة مرزها میگذرند، از هیچ چیز نمیترسند. هیچ حجبی ندارند، هیچ ملاحظهای.
صفحه ۷۸