کتاب افسانه های ایرانی (جلد 7)
کتاب افسانه های ایرانی (جلد 7)
قسم گرگ و روباه دمبریده
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم یک ایل چادر زده بود و در قشلاق گوسفندها را میچراندند. وقتی میخواستند کوچ کنند و بروند ییلاق، میشی زایید و اهل ایل دیدند نمیتوانند این بره را ببرند و در راه دست و پای آنها را میگیرد. این بود که میش را راه انداختند و بره در همان دشت ماند. بره که تازه یاد گرفته بود چه کار کند، در همان دشت شروع کرد به چریدن و کمکم حال و جانی گرفت و در همنی گردشها با سگی دوست شد و سگ هم وقتی دید این بره نمیتواند تک و تنها از پس جانورها بربیاید، تصمیم گرفت عین برادر مواظبش باشد. از وقتی هم دوست شدند، شب و روزشان را با هم سر میکردند.
صفحه 353